مردی , شب موقع برگشتن از ده پدری در شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 15کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!...
بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب
برچسبها:
داستان ,
ترسناك ,
هولناك ,
داستان كوتاه ,
توهم ,
وحشت ,
مخوف ,
داستانك ,
آپ ,
,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد